شلمچه بودیم. از بس که آتش سنگین شد، دیگه نمیتونستیم خاکریز بزنیم. حاجی گفت:"بلدوزرها رو خاموش کنید بزارید داخل سنگر تا بریم مقر".
هوا داغ بود و ترکش کلمن آب رو سوراخ کرده بود. تشنه و خسته و کوفته، سوار آمبولانس شدیم و رفتیم. به مقر که رسیدیم ساعت دو نصفه شب بود. از آمبولانس پیاده شدیم و دویدیم طرف یخچال. یخچال نبود. گلوله ی خمپاره صاف روش خورده بود و برده بودش تو هوا. دویدیم داخل سنگر. سنگر تاریک بود، فقط یه فانوس کم نور آخر سنگر میسوخت. دنبال آب میگشتیم که پیر مردی داد زد:"پیدا کردم!" و بعد پارچ آبی رو برداشت و تکون داد. انگار یخی داخلش باشه صدای تلق تلق کرد. گفت: "آخ جون" و بعد آب رو سرازیر گلوش کرد. می خورد که حاج مسلم- پیر مرد مقر- از زیر پتو چیزی گفت:" کسی به حرفش گوش نداد. مرتضی پارچ رو کشید و چند قلپ خورد." به ردیف همه چند قلپ خوردیم. خلیلیان آخری بود ته آب رو سر کشید. پارچ آب رو تکون داد و گفت:"این که یخ نیست. این چیه؟"
حاج مسلم آشپز، سرشو از زیر پتو بیرون کرد و فت:"من که گفتم اینا دندونای مصنوعی منه!یخ نیست، اما کسی گوش نکرد، منم گفتم گناه دارن بزار بخورن!" هنوز حرفش تموم نشده بود که همه با هم داد زدیم:وای!؟ و از سنگر دویدیم بیرون. هر کسی یه گوشه ای سرشو پایین گرفته بود تا ...! که احمد داد زد:" مگه چیه! چیز بدی نبود! آب دندونه! اونم از نوع حاج مسلمش! مثل آب نبات." اصلا فکر کنید آب انجیر خوردید.
راوی: محسن صالحی حاجی آبادی