همیشه عادت داشت، وقتی من وارد اتاق می شدم،
بلند میشد و به قامت می ایستاد.
یک روز وقتی وارد شدم روی زانوانش ایستاد.
ترسیدم، گفتم: عباس چیزی شده؟؟ پاهایت چطورند؟
خندید و گفت:
«نه! شما بد عادت شده اید! من همیشه جلوی تو بلند میشوم.
امروز خسته ام. به زانو ایستادم».
میدانستم اگر سالم بود بلند میشد و میایستاد.
اصرار کردم که بگوید چه ناراحتی دارد. بعد از اصرار زیاد من گفت:
چند روزی بود که پاهایم را از پوتین در نیاورده بودم. انگشتان پاهایم پوسیده است.
نمیتوانم روی پاهایم بایستم. عباس با همان حال، صبح روز بعد به منطقه جنگی رفت...
وقتی رفتم سردخانه بیمارستان نجمیه تهران تا پیکر عباس رو ببینم
داخل سردخانه که شدم و پیکر عباس رو جلوم باز کردند
با تمام وجود گریه کردم و سرم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم:
عباس! عباس من!
چرا به پای زهرا بلند نمی شوی؟
جهت شادی روح شهدا صلوات ختم کنیم.
خاطره همسر شهید عباس کریمی فرمانده سپاه محمد رسول الله(ص)
منبع: کتاب هاجر در انتظار
برگرفته از tabib271.blog.ir